پنج شنبه 12 بهمن 1391 ساعت 7:21 | بازدید : 697 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

رنگین پوست

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده . توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره .

وقتی به دنیا میام ، سیاهم ،
وقتی بزرگ میشم ، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب ، سیاهم ،
وقتی می ترسم ، سیاهم
وقتی مریض میشم ، سیاهم ،
وقتی می میرم ، هنوزم سیاهم

و تو ، آدم سفید
وقتی به دنیا میای ، صورتی ای ،
وقتی بزرگ میشی ، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب ، قرمزی ،
وقتی سردت میشه ، آبی ای
وقتی می ترسی ، زردی ،
وقتی مریض میشی ، سبزی
و وقتی می میری ، خاکستری ای

و تو به من میگی رنگین پوست ؟

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


پنج شنبه 12 بهمن 1391 ساعت 7:18 | بازدید : 565 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

کارگر

پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد .
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد ، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت .
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است .
او در حین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او ارتباط دوستانه ای برقرار کرد .
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد .
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد ، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند .

پیر زن از کارگر پرسید که : شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید ؟
کارگر جواب داد : من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست .

پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست . به همین دلیل به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کرده باشم .
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشکش جاری شد . زیرا او می دید که آن کارگر فقط یک دست داشت !

نتیجه اخلاقی : سعی کنیم در هر زمان از حس اعتماد بخشی و رعایت حال دیگران غافل نشویم !

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 21:27 | بازدید : 618 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

نفرت

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند .
 
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود .
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روز ها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند .
 
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند .
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد .
 
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید .
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 21:21 | بازدید : 760 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

ایمیل

مردى برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد . رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار - دید و گفت : « شما استخدام شدین ، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم های مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین ...
مرد جواب داد : « اما من کامپیوتر ندارم ، ایمیل هم ندارم ! » رئیس هیئت مدیره گفت : « متأسفم . اگه ایمیل ندارین ، یعنی شما وجود خارجی ندارین و کسی که وجود خارجی نداره ، شغل هم نمی تونه داشته باشه . »
مرد در کمال نومیدی اون جا رو ترک کرد . نمی دونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه . تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره . یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگی ها رو فروخت . در کم تر از دو ساعت ، تونست سرمایه اش رو دو برابر کنه . این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت . مرد فهمید می تونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه . در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر می شد . به زودی یه گاری خرید ، بعد یه کامیون و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت ( پخش محصولات ) داشت ...
پنج سال بعد ، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان آمریکاست . شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ربزی کنه و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره . به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد . وقتی صحبتشون به نتیجه رسید ، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید . مرد جواب داد : « من ایمیل ندارم . »
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید : « شما ایمیل ندارین ، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین ... میتونین فکر کنین به کجاها می رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین ؟ » مرد برای مدتی فکر کرد و گفت :
" آره ! احتمالاً می شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت !!! "

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 21:10 | بازدید : 803 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

هدیه ی پدر

مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد . بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر ، کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .

سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجات هایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ؟

خداوند همه پدرانی که در این دنیا نیستند را بیامرزد .

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 20:57 | بازدید : 898 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی .
پسرک ، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده ‌رو کم ‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می ‌کرد .
در نگاهش چیزی موج می ‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته ‌هاش رو از خدا طلب می ‌کرد ، انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .

- آهای ، آقا پسر !
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می ‌زد وقتی آن خانم ، کفش‌ ها را به ‌او داد . پسرک با چشم ‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید :
- شما خدا هستید ؟
- نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم !
- آها ، می‌ دانستم که با خدا نسبتی دارید !

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


سنگ فرصت
سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 20:45 | بازدید : 520 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

سنگ فرصت

در روزگار قديم ، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد . سپس در گوشه ‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد . برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه ‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند ، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند . بسيارى از آن ‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند . امّا هيچ يک از آنان کارى به سنگ نداشتند .
 
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد . بارش را زمين گذاشت و شانه ‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد . او بعد از زور زدن ‌ها و عرق ريختن ‌هاى زياد بالاخره موفق شد . هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن ‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه ‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است . کيسه را باز کرد پر از سکه ‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه ‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند . آن مرد روستايى چيزى را می ‌دانست که بسيارى از ما نمی ‌دانيم !

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


تبلیغات
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
نظر سنجی

نظر شما در مورد سایت؟

خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 573
بازدید کل : 27716
تعداد مطالب : 154
تعداد نظرات : 72
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


http://smallseotools.com/google-pagerank-checker
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان درهم و آدرس kashky.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 154
:: کل نظرات : 72

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 14
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 33
:: بازدید ماه : 573
:: بازدید سال : 2261
:: بازدید کلی : 27716