موی سفید
دو شنبه 3 تير 1392 ساعت 21:38 | بازدید : 428 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

موی سفید

یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزی می کرد نگاه می کرد ، ناگهان متوجه چند تار موی سفید در بین موهای مادرش شد .
از مادرش پرسید ، مامان چرا بعضی از موهای شما سفیده ؟
مادرش گفت : هر وقت تو یک کار بد می کنی و باعث ناراحتی من می شوی یکی از موهایم سفید می شود .
دختر کوچولو کمی فکر کرد و گفت : حالا فهمیدم چرا همه ی موهای مامان بزرگ سفید شده است.

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


ناصر الدین شاه
دو شنبه 3 تير 1392 ساعت 21:33 | بازدید : 392 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )
            ناصر الدین شاه                 

نقل است که ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه- یکی از همین لویی هایی که امروز تبدیل به میز و صندلی شده اند- از او پذیرایی شد، بعد از مراسم شام، اعلیحضرت سلطان صاحب قران به قضای حاجتش نیاز اوفتاد و با راهنمایی یکی از نوکرها به سمت یکی از توالت‌های کاخ ورسای هدایت شد.


سلطان صاحبقران بعد از ورود به دستشویی هرچه جستجو کرد چیزی شبیه به “موال” های سنتی خودمان پیدا نکرد و در عوض کاسه‌ای دید بزرگ که معلوم نبود به چه کار می‌آید، غرورش اجازه نمی‌داد که از نوکر فرانسوی بپرسد که چه بکند پس از هوش خود استفاده کرد و دستمال مبارکش را بر زمین پهن کرد و همان جا...!

حاجت که برآورده شد سلطان مانده بود و دستمالی متعفن؛ این بار با فراغ خاطر نگاهی به اطراف انداخت و پنجره‌ای دید گشوده بر بالای دیوار و نزدیک به سقف که در دسترس نبود پس چهار گوشه‌ی دستمال را با محتویات ملوکانه‌اش گره زد و سر گره را در دست گرفت و بعد از این که چند بار آن را دور سر گرداند، تا سرعت و شتاب لازم را پیدا کند، به سوی پنجره‌ی گشوده پرتاب کرد تا مدرک جرم را از صحنه‌‌ی جنایت دور کرده باشد.

گویا نشانه گیری ملوکانه خوب نبوده چون دستمال بعد از اصابت به دیوار باز می‌شود و محتویات آن به در و دیوار و سقف می‌پاشد. وضع از اول هم دشوارتر می‌شود. سلطان، بالاجبار، غرور را زیر پا می‌گذارد، از دستشویی بیرون می‌رود و به نوکری که آن پشت در انتظار بود کیسه ای پول طلا نشان می‌دهد و می‌گوید این را به تو می‌دهم اگر این کثافت کاری که کرده ام رفع و رجوع کنی.

می‌گویند نوکر فرانسوی در جواب ایشان تعظیم می‌کند و می‌گوید من دو برابر این سکه‌ها به اعیلحضرت پادشاه تقدیم خواهم کرد اگر بگویند با چه ترفندی توانسته اند روی سقف خرابکاری کنند!!

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


لطفا جار نزنید
پنج شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 22:11 | بازدید : 465 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

لطفا جار نزنید

شبی سه نفر دستگير میشن و در نهايت ناباوري به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم ميشن

نوبت نفر اول میشه که بشینه روی صندلی ، وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه ، رشته الهیات خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم ؛ میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه کلید برق رو میزنن، ولی هیچ اتفاقی نمیفته ؛ به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن.

نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه، حقوق خوندم ؛ به عدالت خدا ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته، کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ؛ به بی گناهی اون هم ایمان میارن و آزادش میکنن .

نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه، رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی!! مسوولين زندان مشكل رو ميفهمن و موفق به اعدام فرد ميشن...

نتيجه اخلاقی: لازم نيست همیشه راه حل مشكلات رو جار بزنید

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


شوخی دکتر
پنج شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 21:11 | بازدید : 448 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

شوخی دکتر

مردی جوان در راهروي بيمارستان ايستاده ، نگران و مضطرب در انتهای کادر در بزرگي ديده مي شود با تابلوی اتاق عمل . چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج مي شود . مرد نفسش را در سينه حبس مي کند . دکتر به سمت او مي رود مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند . دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات بديم . اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده . ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم، چشم چپ رو هم تخليه کرديم . بايد تا آخر عمر ازش پرستاري کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی . روي تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زيرش رو تميز کنی و باهاش صحبت کنی . اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش رو برداشتیم ؛ مرد سرش گيج می رود و چشمانش سياهی می رود . با ديدن اين عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد و  ...
دکتر: هه !! شوخی کردم ، زنت همون اولش مرد ؟ !!!

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مرگ(بامزه)
پنج شنبه 23 خرداد 1392 ساعت 21:5 | بازدید : 475 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

وقت رسیدن مرگ(بامزه)

نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا …

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست.طبق لیست من الان نوبت توئه

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره…

توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت…

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست

و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت !

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم !

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


موفقیت در دستان تو
چهار شنبه 22 خرداد 1392 ساعت 23:9 | بازدید : 421 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )
موفقیت در دستان تو
 

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم، حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.

در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.
دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی. درست بود. پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.
او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند.
امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


قضاوت
چهار شنبه 22 خرداد 1392 ساعت 22:49 | بازدید : 417 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )
قضاوت
 

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .

او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم “.

پدر با عصبانیت گفت: ”آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟”
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم” از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا .

پدر زمزمه کرد: ( نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )

عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ” خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد”

و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت :” اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید”

پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: “چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم از او سؤال کنم؟”
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد :” پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ، وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.”

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


تبلیغات
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
نظر سنجی

نظر شما در مورد سایت؟

خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 89
بازدید ماه : 684
بازدید کل : 27125
تعداد مطالب : 154
تعداد نظرات : 72
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


http://smallseotools.com/google-pagerank-checker
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان درهم و آدرس kashky.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 154
:: کل نظرات : 72

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 3
:: باردید دیروز : 10
:: بازدید هفته : 89
:: بازدید ماه : 684
:: بازدید سال : 1670
:: بازدید کلی : 27125